loading...
بیتوته
admin بازدید : 1068 یکشنبه 09 تیر 1392 نظرات (0)

شهید هاشم کلهر متولد 15/12/41 در روستای غنی آباد از توابع شهر ری متولد شد در سال 46 از محل تولد به شهر ری به همراه خانواده عزیمت نمودند با شروع انقلاب در تمام مراحل مثل راهپیمائی ها و سخنرانی ها شرکت میکرد و در تصرف پاسگاه دولت آباد کلانتری شهر ری و بقول خودش عزابگاه (آرامگاه رضا شاه) شرکت داشت و بعد از تصرف آرامگاه توسط انقلابیون در همان مکان مسئول آموزش نظامی شد . اما حدود سه ماه در جهاد سازندگی به عنوان کمک بیل مکانیکی در روستاهای اطراف شهر ری مشغول خدمت شد .


ماجرای قطع انگشتان یک شهید+تصاویر

ولی با شروع درگیریها در غرب و شمال غرب هاشم ابتدا به کامیاران اعزام شد در قالب نیروهای کمیته انقلاب اسلامی بعد از حدود دو ماه که در منطقه بود به تهران برگشت و بعد از چند روز علیرغم مخالفت پدر دوباره به غرب برگشت و اینبار به سازمان پیشمرگان کرد مسلمان ملحق شد و تا زمانی که سازمان منحل نشده بود در آن سازمان مشغول مبارزه با ضد انقلاب بود و با شروع جنگ هاشم در نفت شهر بود محل خدمت هاشم در غرب بیشتر جوانرود و توابع آن و مدتی هم در گیلانغرب بود . با انحلال سازمان پیشمرگان کرد مسلمان هاشم در سال 60 به تهران آمد و در دوره 17 عضو سپاه و جمعی گردان 3 سپاه شد و بعد از آموزش در سپاه به بازی دراز اعزام شد و بعد از دو ماه اینبار گردان 3 مشغول پاسداری از جماران شد.


 ماجرای قطع انگشتان یک شهید+تصاویر

در مرحله سوم عملیات رمضان با تشکیل گردان ابوذر کادر گردان ابوذر شد در همان عملیات از ناحیه ماهیچه پای راست ترکش خورد و خودش میگفت بعد از ترکش گردان را همراهی کردم و هنگام برگشت گردان دیگر پایم کوتاه شده بود و در تهران مدتی با فیزیو تراپی درمان کرد تا بتواند عصا را کنار بگذارد و دوباره به منطقه برگشت و در اطلاعات و عملیات مشغول خدمت شد و در سومار کار میکرد تا عملیات مسلم ابن عقیل شروع شد در عملیات مسلم مجروح شد درست پائین گردن و روی نخاع که به مشهد اعزام شد بعد از چند روز دوباره به لشگر برگشت و در عملیات والفجر مقدماتی در گردان مقداد شرکت کرد که ابتدا برای خاموش کردن دوشکای دشمن رفته بود که یک تیر دوشکا سطحی به سرش اصابت کرد که با باند پیچی امداد گر دوباره مشغول نبرد شد.


ماجرای قطع انگشتان یک شهید+تصاویر

اینبار توسط تک تیر انداز دشمن از ناحیه صورت مورد اصابت تیر قرار گرفت که حدود 14 دندانش به شدت آسیب جدی دید یعنی تمامش در همان لحظه ریخت که خودش میگفت مقداری را همراه خون بیرون ریخته و مقداری را هم قورت دادم اما چهره هاشم با آن لباس فرم نو که شب عملیات پوشیده بود و با خون سر و صورتش که روی لباسش ریخته بود هم لباس را زیبا کرده بود و هم چهره هاشم را تیر دوم زمانی به صورت هاشم اصابت کرده بود که با شهید خندان دو نفری وارد یک پایگاه عراقی شده بودند که خودش میگفت عراقی ها در آن پایگاه وقتی ما دو نفر را دیدند روی زمین خوابیدند و دست و پایشان را بالا بردند (روش تسلیم شدن عربها) 18/11/61 هاشم مجروح شد و با آن تعداد دندان و زبان و آرواره که مجروح شده بود اوایل فروردین 62 به فکه برگشت و در دیدار سال نو در گردان شرکت کرد.


ماجرای قطع انگشتان یک شهید+تصاویر

بعد در 22/1/62 در عملیات والفجر 1 شرکت کرد و بعد از آن عملیات بنا به درخواست واحد اطلاعات و عملیات لشگر در آن واحد مشغول خدمت شد و در شناسائی بمو و راه کار شهید مطهری (سوراخ) نقش فعالی داشت اما دوباره به گردان مقداد برگشت ولی به دستور حاج همت برای تشکیل گردانهای دیگر تعدادی به گردان مالک رفتند و هاشم هم همراه شهید کارور و حاج امینی و نصرت اکبری به گردان مالک رفتند و در آنجا به علت بی احتیاطی و ناشی بودن یک نیروی بسیجی و به موقع رسیدن هاشم و در آغوش گرفتن نارنجک بشدت مجروح شد که دست راستش از مچ و دست چپش هم فقط دو انگشت پیروزی را داشت ولی با این فداکاری هاشم که در جمع نیروهای گردان بود فقط یک ترکش به صورت پیک هاشم اصابت کرد و بقیه ترکش ها را هاشم با دست و بدنش مهار کرد و حدود سه ماه در بیمارستان و منزل بود .


 ماجرای قطع انگشتان یک شهید+تصاویر

هاشم برای عملیات والفجر 4 به منطقه برگشت و در عملیات خیبر بعد از سخنرانی حاج همت برای گردان مقداد در منطقه جفیر توسط هواپیما های عراقی بمباران شد و با اصابت یک راکت در نزدیکی هاشم و دوستانش مثل شهید ابراهیم حسامی که او هم از دلیران سپاه بود و شهید حسین محمدی و رضا هاشمی به شهادت رسید که هر چهار شهید در قطعه 28 و در یک ردیف کنار هم آرمیده اند البته جسم شهدا . قطعه 28 ردیف 21 شماره 16 تاریخ شهادت 6/12/62 زمان دفن 9/12/62 .

 

 

 

گردآوری : گروه اینترنتی نیک صالحی

admin بازدید : 1163 یکشنبه 09 تیر 1392 نظرات (0)

کار زیادی از او نخواسته بودند، گفتند به (امام) خمینی توهین کن تا آزادت کنیم اما او این کار را نکرد و حاضر شد به خاطرش ماه‌ها اسارت بکشد، ناخن‌هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه‌های دیگر زنده به گورش کنند.

کار زیادی از او نخواسته بودند، گفتند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین! اما همین چیز کوچک برای او خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که حاضر شد بخاطرش ماه‌ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاها چرخانده شود. ناخن‌هایش را بکشند و بعد از کلی شکنجه‌های دیگر زنده بگورش کنند. برای دختر هفده ساله‌ای که به بعدها سمیه کردستان معروف شد، تحمل همه اینها آسانتر بود از توهین به امام و رهبرش.

 دختر جوانی که همه ناخن‌هایش را کشیدند+عکس

رجانیوز نوشت: شهیده ناهید فاتحی کرجو، همان کسی است که روایت بالا را درباره‌اش خواندید. چهارم تیر سالروز تولد این شهیده بزرگوار است. او که در سال 44 متولد شد در دهم تیرماه سال 61 به شهادت رسید. به همین مناسبت بخشهایی از کتاب «فاتح شهمیز» را که حاوی خاطراتی درباره اوست در ادامه می‌خوانید. هشمیز نام روستایی در حومه سنندج و محل شهادت ناهید فاتحی‌ است.

این کتاب را نشر شاهد منتشر کرده است. خواندن این کتاب علاوه بر آشنایی با صبر و رشادت این شهیده، فایده دیگر هم دارد: رو شدن بیش از پیش خوی خائنان به ملت و انقلاب.

پدر شهیده: چهار پنج ساله بود، اگر تا سر کوچه هم می رفت، محجبه بود. چادر سرش می کرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش می گرفت.

انگار که سال هاست زن خانه است همسایه مان جلو او را می گرفت و می گفت «چادرت را به من می دهی؟» ناهید گفت: «نه،آخر برای تو بزرگ است»

یکی از همسایه‌ها: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول به کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. به بیرون از خانه رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. پرسیدم: چه خبر شده ناهید؟

در حیاط پشتش را به من نشان داد و گفت: ببین این لعنتی ها با من چه کرده اند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست درست بایستد.

خواهر شهیده: روز دوشنبه بود از روزهای سرد دی‌ ماه 1360 ناهید بیمار بود و باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم.

درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست». حتما موردی پیش آمده، برمی گردد.

مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند، پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دوره کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است». مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است.

 

خواهر شهیده: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند.

در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد.

 

مادر شهیده: وقتی قصد رفتن به آبادی «توریور» را داشتم، با خانواده ای آشنا شدم که سه فرزند داشتند. آن ها به من گفتند که ناهید در این جا زندانی بوده است.

ناهید را خیلی اذیت و آزار می کرده اند. صبح ها او را به طناب می بستند و در آبادی می گرداندند و اعلام می کردند او جاسوس خمینی است. من دیگر توان ایستادن نداشتم. از سلامت ناهید سوال کردم. خبری نداشتند. فقط فهمیده بودند کومله ای ها قصد داشتند او را به آبادی «حلوان» ببرند. آن ها هم برای ناهید متاثر شده و پا به پای من گریه می کردند. بعد از رفتن به آبادی توریور و حلوان فهمیدم او را از آن جا نیز منتقل کرده اند. درگیری ها در سطح استان ادامه داشت. پاسداران از اسارت ناهید خبر داشتند و آن ها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می گشتند.

 

خواهر شهیده: موهای سر او را تراشیده و او را در روستا می گرداندند. شرط رهایی ناهید توهین به حضرت امام (ره) قرار داده بودند. اما ناهید استقامت کرده و دربرابر این خواسته ی آن ها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرات دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه ی این دختراعتراض کرده بود. بعد از مدتی به آن ها گفته شد، او را آزاد کرده اند. ناهید در آن زمان هفده سال داشت.

 

برادر شهیده: او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه های بسیار او را زنده به گور کرده بودند. او یازده ماه اسیر بود.

 

مسئول بسیج خواهران سنندج: راه سنگلاخ، کوه های سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جاده ای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک و... «همشیز» انگار که آخر دنیا همین جاست. ترس وخوف بدون دلیل هم در دلت می نشیند. وای به این که اسیر باشی کمی دورتر از روستا، مدرسه ی قدیمی و خرابه، آن قدر کهنه و مخروبه که می ترسی قدم در آن بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود.

مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسرا را در آن نگهداری می کردند. زمین خاک ندارد. همه جا سنگ است و سنگ، سرد و زمخت. ناهید را در میان سنگ ها پیدا کردند، جلو غاری که مقر کومله بود.

 

یکی از ساکنین قروه: پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه ی کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می شد.

راننده ی جیپ با قیافه ی بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در غسالخانه شست و شو داده می شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و... اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.

برادران با قیافه ی بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن ها ضجه کنان بر سر و سینه می کوفتند. عاشورایی شده بود.

 

پدر شهیده: رفتم بایگانی مدرسه، پرونده اش را بگیرم. حداقل یادگاری ای از او داشته باشم. خانه آخرتش دور از من بود. به خاطر مسایل آن روز کردستان صلاح ندیده بودند، در کردستان دفن شود، در تهران به خاک سپرده شده بود. اما متاسفانه به خاطر آتش سوزی در بایگانی آموزش و پرورش، پرونده ها سوخته بود.

پرونده ی او هم از بین رفته بود. دوست صمیمی او هم دختری به نام «شمسی» بود. گروهک ها قبل از ربوده شدن ناهید او را در خانه اش به رگبار بستند و شهید کردند. انگار آن ها طاقت دور ماندن از هم را نداشتند.

admin بازدید : 1039 یکشنبه 09 تیر 1392 نظرات (0)

مرا به سرد خانه شهر گیلانغرب انتقال دادند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم‌ که پرستاری می‌بیند و می‌گوید او زنده است

 به گزارش فارس، جنگ تحمیلی علیرغم تمامی آسیب‌های جسمی و روحی و ویرانه‌های شهرها و روستاها، صحنه آزمایش مردان بزرگی بود که جانانه میدان دار صحنه نبرد شدند و از وطن و ناموس خود دفاع کردند. عده‌ا‌ی در این راه شهد شیرین شهادت نوشیدند و گروهی گردن آویز جانبازی آویختند و حالا تندیس ایثار و گذشت گشته‌اند.

«علیرضا برخورداری» جانبازی است از یادگاران دفاع مقدس که حالا مجموعه‌ای از ترکش های مختلف، آزار دهنده جسمش شده اما روح بلند او آنچنان است که از حضور در همه میدان‌ها سخن می‌گوید. گفتگوی فارس با این یادگار حماسه و ایثار از نظرتان می گذرد.

  

 وی در ابتدای صحبت‌های خود گفت: علیرضا برخورداری متولد فروردین 1338 میدان فلاح سابق (ابوذر فعلی) هستم. یک برادر و دو خواهر هستیم. سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. پدرم کارگر انبار بود. مادرم نیز در شرکتی لباس اتو می‌کرد. مادرم سخت کار کرد و ما را بزرگ کرد.

*وضو گرفتن به روش زنانه

در یک خانواده مذهبی زندگی می کردم. مادرم نمازخواندن را یادم داد با این تفاوت که من وضو گرفتن زنانه را از او یاد گرفتم و به سبک مادرم وضو می‌گرفتم و در مدرسه مورد تمسخر همکلاسی هایم قرار گرفتم.

تحصیلاتم را در امامزاده حسن شروع کردم و سه سال آنجا خواندم. تا سوم راهنمایی درس را ادامه دادم، ولی به خاطر مشکلات اقتصادی ادامه تحصیل ندادم. بعد به عنوان کارگر جوشکاری درکارخانه «حدید »مشغول شدم.

جدای از آن،کارهای زیادی مثل هندوانه فروشی، جگرکی، شاگردی مغازه،خیاطی، نقاشی و... انجام داده‌ام تا کمک خرج خانواده باشم.

سال 57 به خدمت سربازی رفتم و 14 ماه بیشتر خدمت نکردم. آن هم به دستور امام(ره) مبنی بر فرار از پادگان ها. همیشه به عنوان لیدر تظاهرات علیه رژیم در محله فلاح نقش داشتم و در مساجد ابوذر، حجت و امام حسن عسگری(ع) فعالیت می‌کردم. در تظاهراتی که در میدان فلاح پایه‌ریزی کردم. ‌عکس امام را به بادکنک‌های گازی می‌بستم و این گونه تظاهرات به راه انداختم.

یک روز اعلامیه‌های امام را از مشهد به تهران می‌آوردم که در ایستگاه راه‌آهن مورد تعقیب قرار گرفتم. من از راه ریل‌های راه‌آهن تا سه‌راه جوادیه دویدم و شب اعلامیه‌ها را پخش کردم.

هنگامی که امام وارد کشور شد به استقبال امام رفتیم. در آن زمان وقتی به عنوان انتظامات در کمیته استقبال حضور پیدا کردم، برای دیدن امام‌ بالای شاخه درختی رفتم و با هجوم مردم، من از بالای شاخه با پهلو به زمین افتادم و مجروح شدم و در همان حالت صدها نفر از روی بدنم عبور کردند.

*سال 61 آغاز رفتن به جبهه

سال 60 جذب کمیته انقلاب اسلامی شدم. شش ماه اول به عنوان افسر نگهبان کمیته مرکزی بودم و بعد به واحد گشت رفتم. سال 61 اولین حضورم در جبهه بود که به غرب کشور رفتم و به عنوان بسیجی به گیلانغرب رفتم.

 در کوه‌های بازی‌دراز 3 ماه به عنوان یک تک‌تیرانداز حضور داشتم و بعد از سه ماه برگشتم. سپس مجدداً یک سه ماه دیگر به غرب رفتم. در مجموع دو دوره 3 ماهه و یک دوره  18 ماهه در جبهه حضور داشتم، آن هم درقالب تیپ موسی‌بن جعفر که از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی حضور داشتم.

19 مردادماه سال 62 ساعت 5:20 دقیقه دو روز بعد از عملیات والفجر3 مجروح شدم. منطقه مجروحیت گیلانغرب بود. در آنجا تنها وسیله ارتباطی یک دستگاه fax بود که نیروها با هم در ارتباط بودند.

با یکی از دوستان به نام محمد ایلخانی برای مطلع ساختن خانواده از سلامتی خودمان به این مرکز رفتیم که جنگنده‌های عراقی به طرز وسیعی منطقه را بمباران کردند.

در این زمان من در ماشین نشسته بودم که گلوله به نزدیکی ماشین اصابت کرد. به بدنم نگاه کردم، دیدم سر و دستم به شدت زخمی شده، سپس به شیاری پناه بردم که یک دفعه بمبی به نیم متری من خورد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

در این حال اشهد خودم را گفتم. بعد من را به عنوان شهید داخل وانت قرار دادند، در طول مسیر یک‌ بار به هوش آمدم و دیدم تعداد زیادی مجروح کنارم است.

 2000 ترکش در بدن

به جرأت می‌توانم بگویم 2 هزار نقطه در بدنم سوراخ شده بود. الان 2000 ترکش در بدنم به ویژه در پاهایم وجود دارد که هر از چند گاهی می‌خارد و از بدن بیرون می‌زند، البته حجم ترکش در پای چپم بیشتر است و انگشت دوم پای چپم نیز قطع شده است.

 

ترکش های مختلف در بدن

*یک ساعت شهید شده بودم

در آن موقع من را به سرد خانه شهر گیلانغرب انتقال دادند و به عنوان شهید محسوب کردند. آنجا چون حجم شهدا زیاد بود در همان اتاق مجاور سردخانه قرار دادند. یک لحظه احساس سرما کردم و چشمانم را بازکردم و دستم را تکان دادم‌ که پرستاری می‌بیند و می‌گوید او زنده است که این زمان یک ساعت طول کشید.

البته به علت قدرت بدنی بالا و انجام دادن ورزش کشتی‌کج توانایی زیادی داشتم و تا به حال نیز 8 بار عمل جراحی 7 تا 8 ساعته بر روی سر، پا و دستم انجام شده است. یک ماه در بیمارستان آریا بستری شدم و بقیه در بیمارستان بقیة‌الله بودم.

بعداز اینکه من را از شهدا جدا کردند با یک آمبولانس به اسلام ‌آباد غرب بردند و یک عمل جراحی بر روی پایم انجام‌دادند تا جلوی خونریزی را بگیرند، البته در اثر سوراخ‌های زیاد در بدنم به جای خون، کف از آن خارج می‌شد.

  *  30 سال ننشستم

از سال 62 تاکنون به خاطر وجود 2000 ترکش در بدن قادر به نشستن  2 زانو و 4 زانو نیستم و باید حتماً بخوابم. سر و صدای بسیار برای من آزار دهنده است. شدت درد در بدنم در اوایل جانبازی به قدری بود که 4 قرص والیوم می‌خوردم. صدها بار از خدا طلب مرگ کرده‌ام چون نمی‌توانم بنشینم و درست بخوابم و کارهایم را انجام دهم. با این همه تنها بنیاد شهید و امور ایثارگران با 50 درصد جانبازیم موافقت کرده است.

 سال 59 ازدواج کردم‌ که 3 دختر و یک پسر حاصل آن است. همسرم و فرزندانم بسیار به من کمک کرده‌اند. همسرم یک سال به بیمارستان تردد می‌کرد و غمخوار من بود و فرزندانم را طوری تربیت کرده‌ام که مرید واقعی امام و رهبری هستند و سعی کرده‌ام مثل خودم باشند.

سال 63، پایان آخرین مرحله حضور در جبهه بود و در آن برهه مسئول عملیات مبارزه با مواد مخدر کل کشور را برعهده گرفتم. تیم‌هایی چون شعبه (1)، (3) و (5) را برعهده داشتم و تمام عملیات‌های ما درهرمزگان، سیستان و بلوچستان و کرمان انجام می‌دادیم.

 

*ماجرای مسجد ابوذر

آن شب مسجد ابوذر پر از جمعیت بود و حفاظت این شکلی وجود نداشت. من جلوی در ایستاده بودم و بیرون نیز مملو از جمعیت بود. وقتی ضبط منفجر شد ازدحام زیادی شد و مقام معظم رهبری را به بیمارستان بهارلو واقع در میدان راه‌آهن انتقال دادند. بالگردی آمد و اعلام شد آقا را داریم می‌بریم تا مردم متفرق شوند.

شخصی به نام خلیل بود که مسئول عملیات کمیته بود و شباهت زیادی به آقا داشت. او را در برانکاردی خواباندند و در بالگرد گذاشتند و مردم با دیدن این صحنه متفرق شدند و پزشکان توانستند عمل ابتدایی را انجام بدهند

*سمت های که بر عهده داشتم

درعملیات مرصاد در غرب کشور نیز حضور داشتم و بعد ازجنگ 6 ماه مسئول حفاظت حرم امام را برعهده داشتم. مرزبان مرز بازرگان به مدت یک سال، مسئول ایمنی انتظامی خدمات گمرک ایران، 4 سال جانشین حراست دانشگاه آزاد، 6 سال مدیر حراست اموال و املاک بنیاد شهید، 2 سال معاون حراست فیزیکی سازمان اقتصادی کوثر بنیاد شهید را بر عهده داشتم و یک سال و نیم نیز معاون کل حفاظت فیزیکی وزارت ورزش و جوانان را برعهده دارم

admin بازدید : 1090 شنبه 01 تیر 1392 نظرات (0)

اتاق آرایش بازیگران زن روی مزار شهدا!خبرنامه دانشجویان ایران:سریال نوش دارو به کارگردانی جواد اردکانی در ژانر دفاع مقدس که این روزها در حال تصویربرداری در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران است با حاشیه هایی تاسف بار همراه بوده است بطوری که با مجوز سازمان بهشت زهرا و گریم عوامل این فیلم در قبور شهدا تبدیل به جام زهر شده است.
 


جواد اردکانی، که فیلم ساز سرشناسی در عرصه دفاع مقدس است و از او انتظار می رفت که در انتخاب عوامل خود در تهیه این فیلم دقت بیشتری به عمل می آورد؛،آنگونه که حرمت شهدا حفظ شود؛ اما در اقدامی تامل برانگیز گروه گریم و دست اندر کار این سریال در زیارتگاه شهدای ۷۲ تن بهشت زهرا مشغول به گریم بازیگران زن این سریال شده اند.


این اقدام ناپسند در حالی صورت گرفته است که عکس هایی نیز از گوشه و کنار قبور شهدای ۷۲ تن در حین گریم بازیگران بدون حجاب منتشر شده است.

نوشدارویی که در لوای خود جام زهر را در پی دارد چگونه می تواند بیانگر ارزش ها و حماسه سازی های شهدا و رزمندگان باشد، شرط لازم برای نوشدارو بودن این است که ابتدا خود پایبند به ارزش ها باشیم و اعتقاد قلبی به آن داشته باشیم و با عمل به آن این را نشان دهیم.



همه این ها در حالی روی داده است که این فیلم با مجوز سازمان بهشت زهرا تصویر برداری شده است و انتظار می رفت که عوامل این سازمان بر روی آن نظارت و دقت داشته باشند تا هتک حرمتی صورت نگیرد.


اما آنگونه که از شواهد این ماجرا روشن است جز دژبان ارتش که حاضر در بهشت زهرا است کسی به فکر حرمت خون شهدا نبوده است.

منبع: شهدای ایران

admin بازدید : 1156 شنبه 31 فروردین 1392 نظرات (0)

عکسی که مشاهده می کنید، در روز ۳۰ فروردین سال ۱۳۸۹، ساعتی پس از شهادت حمید آسنجرانی در نبرد با گروهک مزدور ضدانقلاب، از پیکر پاکش گرفته شده است. .

انعکاس :  شهید حمید آسنجرانی در سال ۱۳۵۳ متولد شد. سن و سالش به حضور در جبهه های جنگ علیه متجاوزین بعثی قد نداد اما تا خود را شناخت، لباس سبز پاسداری به تن کرد و سرانجام در نبرد با دشمنان انقلاب اسلامی و مکتب سالار شهیدان حسین ابن علی (علیه السلام) به همراه دو همرزم دیگرش در تیپ ۷۱ سپاه روح الله، شربت شهادت نوشید. عکسی که مشاهده می کنید، در روز ۳۰ فروردین سال ۱۳۸۹، ساعتی پس از شهادت حمید آسنجرانی در نبرد با گروهک مزدور ضدانقلاب، از پیکر پاکش گرفته شده است. روی قمقمه آب این شهید عزیز نوشته شده است: «یا تشنه لب کربلا، حسین شهید».

در سومین سالگرد شهادت این پاسدار شهید، صلواتی هدیه می کنیم به روح بلند و حسینی اش.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1280
  • کل نظرات : 126
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 123
  • آی پی امروز : 207
  • آی پی دیروز : 243
  • بازدید امروز : 874
  • باردید دیروز : 2,028
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 7,043
  • بازدید ماه : 30,006
  • بازدید سال : 228,067
  • بازدید کلی : 6,928,417